در این یلدای تنهایی
که بی تابست نفسهای من و این شهر
در این شب که ترس سحرهای غریب پیشرویم میکند بیداد
من و یادت، به کنجی دل میدهیم و دل میستانیم از لبان هم
و گاهی بی صدا بغضی
در پشت چشمهایم میشود پنهان
به خلوتگاه من آید
نوازش میدهد من را و میگوید
«ز ترس عاقلان شهر
به کنج خلوت و تاریک پناه آور
حاکم گشته اینجا عقل
و جایی نیست برای چشمهایی که از عشق لبریزند»
در این یلدای تنهایی، برای ما
ـ من و یادت ـ
گهی آرام
گهی پرشور
گهی بیتاب
خاطرات روزهای با تو بودن میشود تکرار
و با هر لحظهاش خندیم، میگریم
گاهی ترس هم بر ما میشود مهمان
در این بیانتها، بیرحم شب تاریک
من و یادت تنهاییم
غمگینیم
نگاه هر دومان نومید
و گاهی مرگ را آروز داریم
اگر خواهی مرا چون روزهای پیش
اگر خواهی مرا آرام
بیا با چشمهایت سحر را رهنما باش در کوچههای شهر
بیا با دستهایت بغض را از پشت چشمهای خستهام بردار
در این یلدای تنهایی
بیا از چشم مشتاقم
هزاران درد را بردار