بعضی خانهها که خراب میشوند فقط خانهای ویران نشده است. انسانی خراب میشود. انسانی ویران میشود. جسمی بی جان میشود. هر ستونی که میشکند، استخوانی خرد میشود. هر خشتی که فرو میریزد تکهای از جان فرو میریزد. هر پنجرهای که در میآید، چشمی نور خویش از دست میدهد. بعضیخانهها فقط خانه نیستند. کعبه هستند. کعبهای که در آن امید طواف میشود. بعضی خانهها فقط خانه نیستند. خورشید آرزوی انسانی هستند. آن خانهای که هر بار از کنارش رد میشوی قلبت آتش میگیرد، نفست بند میآید، دست و پایت فرمان نمیبرد، آن خانه فقط خانه نیست. آنجا قلب آدم است. جایی که اگر نتپد مرگ تو را فرا میگیرد.
آن خانهای که پای پنجرهاش میایستادی حتی اگر به اندازه یک نفس. دنبال پنجرهای میگشتی. پی چشمی که تو را بنگرد و چه درد شیرینی است این انتظار بی سرانجام. آن خانهای که دست بر خشتهایش میکشیدی و دست بر چشم میزدی، باشد که لباس عزیزی را لمس کرده باشند. تبرک است. خانهای که هر زمان از کنارش رد میشدی پا سست کنی و درنگ جایز دانی.
چرا خرابش میکنید؟ گمان نکنید که خانهای دیگر جان مرا به من باز میگرداند. جان من زیر همان آوارها میماند. در ستون خانه جدید دفن میشود. من استخوانهای خرد شدهام را احساس میکنم. دردش را در چشمهایم لمس میکنم. خرابش نکنید. امیدم را خراب نکنید. به دلتنگی نمیرسم. میمیرم. دستکم مرا هینجا دفن کنید. زیر همین آوار.
با چشمهای بسته میدوم در کوچهات
شاید سکندری خورم
بر زمین سخت شوم
بشکند یکان یکان استخوانهای من
شاید از پشت پرده یک پنجره باران خورده
نگاه کنی اشکهای من
شاید دلت به رحم آید
پنجره را بگشایی