بهار رفت و با خود برد آرام از نگاه مادران شهر
و هر چه مانده بود خنده بر لبان کودکان
بهار رفت و جای آن تاریان نشت بر شاخه ها
آتشی نشت بر ریشه ها
و داسی بر گلوی گلهای بی صدا
در این تاریک شهر بی قرار و مست
که بر هر سنگ فرشش خون درختان جوان جاریست
تبر دیوانه وار می بوسد درختان را
و گلها می شمارند آخرین دم را به زیر چکمه های مرگ
و از هر جنجره خون می کند فواره یا خاموشی زینت شده با ترس
و گه فریاد
ترجمانش به گوش شب همه تحسین تاریکی
یا ندامت نامه ی دزدی ز شرم لطف زندانبان
در این تاریک شهر بی قرار و مست
اگر آتش بر افروزیم، دزدیم در تاریکی
وگر تاریک ره پوییم
و پا بر غنچه های نوجوان مالیم
سراسر هاله ی نوریم
در این تاریک شهر بی قرار و مست
تاریکی پیری که افتاده است بر تقدیر
توانش نیست حتی
تحمل فریاد خونین حنجره هامان
گر هم ندا کز جان و دل خیزد
نگاهش بر آسمان دوزند
که تاریکی جهان را بی ندا خواهد
خداوندا!
شرمت نمی آید؟
این همه با نام تو کردند
این همه با نام تو خواهند
این همه از بهر تو خواهند
خداوندا!
شرمت نمی آید؟
که با نامت درختان جوان را غسل خون دادند
در این تنهایی تاریک
نه دستی هست یارایم
نه نوری پیش چشمانم
نه پایی تا قدم در سینه اندوهگین شب تاریک بردارم
و تنها شعلهای تنها
چو من نزدیک خاموش
و لرزان چون کودکی در دل تاریک تنهایی
و من
نگاه پر ز امید و تمنا را
بر آن شعله به تار التماس میبافم
لیک…
وای بر کودک فکرم
که آن پیرشعله
امیدش بست بر دستان لرزانم
آیا بگیرم در امانش
ز دست باد
باران
آه
در سینه هوسران شبی برفی
دختری میفروخت گرمای تنش ارزان
به وعدهای غذا برای خواهرش
به تکه نانی برای خویش
چون ستاره بر آسمان، دانههای برف
زینت دادهاند تار موهای گریخته از حجابش را
و با هر ستارهای که آب میگشت از حرم شرم
آرایش از صورتش بیشتر میزدود
اندوه صورتش بیشتر مینمود
اما چه سود!
امشب به لباس زهد در آمدند مردان شهر
آنسان به تسبح و سجاده دلبستهاند
آنسان پیشانی میسایند به مهر
آنسان فریاد میزنند و طلب میکنند استغفار
-چون کودک گرسنهای که میطلبد شیر از پستان مادرش-
که دیگر هیچ ره نیست بر خلوتشان
اندیشهی گرمای تن دختری
که فروشد اکنون
گرمای تنش را تنها به تکه نانی برای خواهرش
خدا را گو نصیحت بشنود از من
در این دنیا، خدائی هم نمیارزد