گم کرده راه و بیتاب منم در پیچ و تاب گیسوان تو
بیشتر ز پیش پریشان مکن گیسوان خویش، روزگار من
مقصود من لبان و آن دو چشم مست، رهنما
چشمت مبند بر دو چشم لبریز اشتیاق، تاریک مکن روزگار من
دستم بگیر و مرا تا خود ببر به مهر
من در زمستان خویش گرفتار ماندهام
آغوش گرم خود مکن دریغ از این منتظر اسیر در خیال
هر آرزو به معدوم صبح مست میشود روا
امشب که صبح آخرین هست پشت در
آغوش گرم خویش را تو کن سجدهگاه من
با من بمان و آرام کن مرا که بیتابتر ز زلف تو
قلب من است و آن دو چشم و لبان من